آویساآویسا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

آویسا عزیز مامان و بابا

سوپ

مامانی قشنگم از امروز برات سوپ شروع کردم فعلا که خیلی خوشت اومده امیدوارم زود دلت نزنه
13 خرداد 1393

دست دادن و دد

مامانی نازم باباجون بهت دست دادن رو یاد داده. دستش رو میاره جلو بهت می گه سلام دست بده دخترم بعد دست کوچولوت رو که هنوز خیلی خوب کنترلش رو نداری میاری جلو میذاری تو دست باباجون. یه کار دیگه هم می کنی. هرروز عصر عادت کردی گریه کنی برای دد رفتن باباجون می برتت جلود در می خوای در رو باز کنی بعد من که شروع به آماده شدن می کنم تا ببرمت بیرون از بغل بابا می خوای خودت پرت کنی بغل من. تازه میدونی برای بیرون رفتن مامان باید مانتو و روسری بپوشه دیروز بابایی لباس خونه تنش بود و من آماده بودم بابایی جلو در می گفت بیا بریم دد هرکار می کرد بغلش نمی رفتی و خودت می چسبوندی به من. شیطون فهمیده بودی با من می خوای بری بیرون
11 خرداد 1393

5 ماهگی

عزیز من امروز 5 ماهه شدی. دخترگلم آرزو می کنم عمری طولانی همراه با سعادت و سلامت داشته باشی. نازنینیم امیدوارم دل کوچیکت شاد باشه و لبت همیشه خندون. عمرمن امیدوارم هیچوقت غم به دلت نیاد. کوچولوی مامان امیدوارم  هر چیزی که تو بزرگسالی دنبالش می ری رو به دست بیاری. مهربونم امیدوارم هیچوقت چشمات گریون نشه و غصه سراغت نیاد. می گن دعای مادر برای فرزندش اجابت می شه فرزندم امیدوارم هیچوقت تو زندگیت خطا و اشتباه نکنی و همیشه یه مسلمون شیعه واقعی باشی. دخترکم امیدوارم وقتی تو پیریت به عقب برمی گردی از تمام لحظه های زندگیت راضی باشی و از هیچ تصمیمی پشیمون نباشی. جگرگوشه مامان کاشکی هیچ دردی سراغت نیاد. دخترمن آرزو می کنم خوشبخت ترین دختر این دنیا...
8 خرداد 1393

فرنی آرد برنج

مامانی جون امروز برای اولین بار برات فرنی درست کردم خیلی خوشت اومد می خواستی همشو بخوری اما چون روز اول بود یک قاشق بهت دادم. راستی توپول مامان بدون کمک دمر می شی.
2 خرداد 1393

حریره بادام

مامانی امروز برات حریره بادام شروع کردم به نظرت از فنی خوشمزه تر بود خیلی خوشت اومده بود اما آخرش بازیت گرفته بود تو قاشقت فوت می کردی. بابایی هم امتحاناتش شروع شده بنده خدا نمی تونه درس بخونه تا صدای تو میاد از اتاق میاد بیرون باهات بازی کنه منم مجبورا همش می خوابونمت آخه این اولین ترم ارشد باباست بیافته خیلی عقب می افته.
2 خرداد 1393

لباس جدید

مامانی امروز یه لباس جدید تنت کردم پاهاتو می آوردی بالا شلوار و لباستو ببینی، لباستو می گرفتی می آوردی جلوی چشمات تا ببینیش .اول باورم نشد گفتم حتما اتفاقیه اما شب که یه لباس تازه دیگه تنت کردم بازم همون کارو تکرار کردی باورم شد که فهمیدی لباس جدیده.خوب تو دختر زرنگ مامانی
2 خرداد 1393

آآآاآآاآآآآآآآآ

مامانی امشب یک کار جدید یاد گرفتی داشتی آ می گفتی که خاله پشت سرهم با دستش زد رو لبت یکبار که انجام داد یاد گرفتی تا می زدیم رو لبت می گفتی آآااااااا تا صدات منقطع شه
28 ارديبهشت 1393

نمایشگاه کتاب و چراغ خواب شلمن

مامانی هفته پبش خاله و عمه با هم رفته بودند نمایشگاه کتاب منم چون تو کوچولو بودی نرفتم اما بهشون گفتم  شما چی می خوای و برات کتاب و اسباب بازی و  چراغ خواب شلمن گرفتن. مامانی بیشتر از خودت خوشش اومده بود.
27 ارديبهشت 1393