آویساآویسا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

آویسا عزیز مامان و بابا

فرنی آرد برنج

مامانی جون امروز برای اولین بار برات فرنی درست کردم خیلی خوشت اومد می خواستی همشو بخوری اما چون روز اول بود یک قاشق بهت دادم. راستی توپول مامان بدون کمک دمر می شی.
2 خرداد 1393

حریره بادام

مامانی امروز برات حریره بادام شروع کردم به نظرت از فنی خوشمزه تر بود خیلی خوشت اومده بود اما آخرش بازیت گرفته بود تو قاشقت فوت می کردی. بابایی هم امتحاناتش شروع شده بنده خدا نمی تونه درس بخونه تا صدای تو میاد از اتاق میاد بیرون باهات بازی کنه منم مجبورا همش می خوابونمت آخه این اولین ترم ارشد باباست بیافته خیلی عقب می افته.
2 خرداد 1393

لباس جدید

مامانی امروز یه لباس جدید تنت کردم پاهاتو می آوردی بالا شلوار و لباستو ببینی، لباستو می گرفتی می آوردی جلوی چشمات تا ببینیش .اول باورم نشد گفتم حتما اتفاقیه اما شب که یه لباس تازه دیگه تنت کردم بازم همون کارو تکرار کردی باورم شد که فهمیدی لباس جدیده.خوب تو دختر زرنگ مامانی
2 خرداد 1393

آآآاآآاآآآآآآآآ

مامانی امشب یک کار جدید یاد گرفتی داشتی آ می گفتی که خاله پشت سرهم با دستش زد رو لبت یکبار که انجام داد یاد گرفتی تا می زدیم رو لبت می گفتی آآااااااا تا صدات منقطع شه
28 ارديبهشت 1393

نمایشگاه کتاب و چراغ خواب شلمن

مامانی هفته پبش خاله و عمه با هم رفته بودند نمایشگاه کتاب منم چون تو کوچولو بودی نرفتم اما بهشون گفتم  شما چی می خوای و برات کتاب و اسباب بازی و  چراغ خواب شلمن گرفتن. مامانی بیشتر از خودت خوشش اومده بود.
27 ارديبهشت 1393